از وقتی خودمو شناختم تو مغازه پیرمردی بودم که اسد آقا صداش میزدن هر روز کارم شده بود پشت ویترین مغازه نشستن و رفت و آمدن های مردم و نگاه کردن و گاهی اونقدر مجذوب آدما می شدم که سنگینی نگاهم رو احساس می‌کردن و مجبور می شدن برای نزدیک دیدنم پا به مغازه بزارن اسد آقا پیرمرد قابلی بود احترام سرش میشد ولی امان از شاگردش رسول رو میگم سر به هوا بود و نمیدونست چیکار کنه مشتری که سر می‌رسید باهاش بدخلقی می‌کرد داد میزد و میگفت همینه که هست خریدار نیستی بفرما بیرون پیرمرد بیچاره هم همیشه بهش میگفت مشتری باید چونه بزنه مشتری که چونه نزنه مشتری نیست. ولی آخه یکی نیست به رسول بگه تو رو چه به د داری ولی اینم بگم اسد آقا هم اگه رسول قر نزنه که رسول نیست رسول میگه پیرمرد پاش لب گوره اینو بعد از حساب و کتاب کردن حرفای دختر اسد آقا میگفت(شرمنده امروز مغازه را دست تنها به گردون آقا رسول حاج بابام یکم ناخوش احواله)گویا حاج باباش سرما خورده بود ولی از نظر رسول بهتر بود که پاشو ببره لب گور. سر ظهر بود اما معلوم بود که پشت ویترین هوا سوز سردی داشت 

اینو از اونایی که به ظاهر مشتری بودن می شد فهمید که تنها دلیلشون واسه اومدن توی مغازه گرمای مطبوعی بود که به خاطر چراغ نفتی گوشه مغازه بود و گاه گاهی می‌گفتند هوای بیرون عجیب .

آخه مگه میشه یه مشتری پا بزاره تو مغازه آقا اسد و دست خالی به بیرون اما اونی که پسند میشه هیچ وقت من نبودم هیچ وقت. نشد رسول سر من با مشتری یکی و دوتا کنه دختر کوچولوها پاشونو بخاطر من زمین بزنن و های های گریه کنن همیشه من بودم و صدای قدم ها و همهمه عابرا.

فک نمیکنم بیشتر از من عروسکی تو این مغازه به آدمای بیرون توجه داشته باشه مطمئنم اونا به اندازه من روزای بارونی که رسول بهش میگه خراب ندیدند. ردزایی که دوتا رفیق دست دور گردن هم و پچ پچ های یواشکی و خنده های نخودی ندیدن

ندیدن اون روزایی که یه دختر بچه کوچیک با حسرت به مغازه اسد آقا نگاه می کنه چرا یکی نگاش نمیکنه تا بدونه تو حسرت نگاش چی میگذره

چند روزی بود فقط رسول میومد مغازه خبری از اقا اسد نبود کمتر صدای بدخلقی های رسول رو می شنوم تازگی ها با مشتری‌ها بحث نمیکنه این یکی از رسول بعیده یعنی چش شده حالش بده؟ کاش زبون داشتم و ازش می پرسیدم

دم دمای ظهر بود که دختر اسد آقا با چشمای ورم کرده در حالی که سعی داشت اشکاش رو با چادرش بپوشونه وارد مغازه شده و سلام داد. 

رسول سرشو روی میز گذاشته بودو گمونم چرت میزددختر اسد آقا دوباره سلام داد رسول هوش و حواسشو به دست آورد پاشد آب دهن گوشه لبشو با آستینش پاک کردو یه خمیازه کشیدو گفت( به سلام ابجی احوال شما از این ورا ببخشید منگِ خواب بودم به خدا. شرمنده آبجی ولی این حاج بابای شما هم خوب ما رو گذاشت تو منگنه از صبح تا شب توی این د دختر اسد آقا اشک گوشه چشمش رو گرفت و روبه رسول گفت ارضی داشتم آقا رسول تازه چشمای ورقلمبیده رسول به چشمای ورم کرده دختر بیچاره افتادو گفت خیر باشه آبجی خدا بد نده چیزی شده؟؟ دختر اسد آقا گفت بهتره که بعدا آقام این مغازه بسته بشه

یعنی چی شد چرا میگه بعد آقام 

 

نکنه اینجارو ببندن اینجا شباش ترس داره تاریک

 

نکن اینجا تاریکی جا باز کنه مهمون همیشگی بشه

 

کاش آقا اسد سر برسه.

رسول زد تو سرشو گفت : خیر نبینی رسول با این محاسباتت

نوشته" زهرا مسعودی


هر، آنچه، دل. رسول ,آقا ,اسد ,مغازه ,مشتری ,دختر ,اسد آقا ,بود که ,دختر اسد ,آقا اسد ,گفت خیرمنبع

خدا...

دل من....

اسد آقا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها

اخبار و حواشي های باشگاه پرسپوليس رشته سوارکاری آموزش طراحی وب الان بخر تحویل بگیر .loxblog.com قرص چاقی باسن راستین آرکا مووی لوازم یدکی لیفتراک سهند ایران زیبا